Introduction to the story of sweet blood. part :{۸}
گوجو چشم هایش را باز کرد .
سر درد وحشتناکی آن را گرفتار خود کرده بود.
به اطراف نگاه کرد .
در یک فضای مکعبی شکل زنجیر شده بودند و نگاهش به کانوروماشی افتاد که رو در روی او دست هایش بسته شده بود و تقلا میکرد تا دستانش را باز کند .
کانوروماشی با اخم و کمی عصبانیت گفت:
+ لعنتی!! هوی! کسی بیرون نیست؟! دستای منو باز کنید!! اگه بیام بیرون همتون رو میکشم !! همتون رو شام گربه های عزیزم میکنم¹.
ساتورو به چشم های قرمز رنگ کانوروماشی نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
_ فریاد زدن فایده ای نداره .. فقط بیشتر به ما میخندن.. تو تازه بهوش اومدی..
کانوروماشی به گوجو نگاه طولانی انداخت و با لحن ارامی گفت:
+ خوبی؟.. بلاخره بهوش اومدی کله برفی .. خیلی وقته بیهوش بودی ..
گوجو سری تکان داد ، توان زیاد صحبت کردن رو نداشت و صورتش رنگ پریده بود .
سکوت طولانی بین آن دو جای خودش را پیدا کرد که ناگهان کانوروماشی با پوزخندی گفت:
+ چندش .. بلاخره بازش کردم ..
کانوروماشی با استفاده از یک سنجاق سر توانست قفل آن زنجیر های سنگین را باز کند .
دور مچ دستش خون آمده بود و التهاب داشت ولی چه کسی اهمیت میداد ؟
در حال حاضر فقط جانشان مهم بود .
کانوروماشی به سمت گوجو امد و با همان سنجاق قفل زنجیر گوجو را باز کرد .
گوجو کاملا بیهوش شده بود .
به محض باز شدن دستش ، بی جان روی
کانوروماشی افتاد .
کانوروماشی دستی روی پیشانی گوجو گذاشت و متوجه تب شدید گوجو شد .
این تب مثل انسان ها نیست .
این تب از سرما یا مریضی نیست .
این تب از کمبود خون است!
خون اشام ها چه ماه ابی و چه ماه قرمز به خون احتیاج دارن و بدون خون بدون شک جان خود را از دست میدهند.
کانوروماشی زیر لب گفت:
+ واقعا متاسفم روت پا میزارم ولی باید از اون پنجره کوچیک بیرون رو نگاه کنم تا ببینم کدوم قبرستونی هستیم
کانوروماشی گوجو روی زمین کشید و زیر پنجره گذاشت با جفت با رفت روی شونه هاش ایستاد و با حالتی لنگ زنان از پنچره آویزان شد و بیرون رو نگاه کرد .
در جنگل بودند اما یک جای کاملا پرت و ساکت .
ناگهان پای کانوروماشی بلاخره به او خیانت کرد و افتاد روی زمین و گوجو با حالتی عصبانی و بی جان گفت:
_ زنیکه .. عوضی .. مگه من نردبونم؟ ..
کانوروماشی که در آن لحظه حس میکرد کمرش شکسته با درد گفت:
+ احمق .. نمیمردی.. منو یه لحظه اون بالا نگه میداشتی..
گوجو یکم خندید و سرفه کرد و گفت:
_ میخوام .. ازت ... یه درخواستی بکنم ..
کانوروماشی سرفه کرد و گفت:
+ میدونم چی میخوای ، در این شرایط چاره ای جز قبول کردن خواسته تو ندارم چون اگه بمیره کار منم تمومه ..
گوجو حتی توان حرکت کردن هم نداشت.
با تلاش زیاد خودش را از روی زمین بلند کرد و ..
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
سر درد وحشتناکی آن را گرفتار خود کرده بود.
به اطراف نگاه کرد .
در یک فضای مکعبی شکل زنجیر شده بودند و نگاهش به کانوروماشی افتاد که رو در روی او دست هایش بسته شده بود و تقلا میکرد تا دستانش را باز کند .
کانوروماشی با اخم و کمی عصبانیت گفت:
+ لعنتی!! هوی! کسی بیرون نیست؟! دستای منو باز کنید!! اگه بیام بیرون همتون رو میکشم !! همتون رو شام گربه های عزیزم میکنم¹.
ساتورو به چشم های قرمز رنگ کانوروماشی نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
_ فریاد زدن فایده ای نداره .. فقط بیشتر به ما میخندن.. تو تازه بهوش اومدی..
کانوروماشی به گوجو نگاه طولانی انداخت و با لحن ارامی گفت:
+ خوبی؟.. بلاخره بهوش اومدی کله برفی .. خیلی وقته بیهوش بودی ..
گوجو سری تکان داد ، توان زیاد صحبت کردن رو نداشت و صورتش رنگ پریده بود .
سکوت طولانی بین آن دو جای خودش را پیدا کرد که ناگهان کانوروماشی با پوزخندی گفت:
+ چندش .. بلاخره بازش کردم ..
کانوروماشی با استفاده از یک سنجاق سر توانست قفل آن زنجیر های سنگین را باز کند .
دور مچ دستش خون آمده بود و التهاب داشت ولی چه کسی اهمیت میداد ؟
در حال حاضر فقط جانشان مهم بود .
کانوروماشی به سمت گوجو امد و با همان سنجاق قفل زنجیر گوجو را باز کرد .
گوجو کاملا بیهوش شده بود .
به محض باز شدن دستش ، بی جان روی
کانوروماشی افتاد .
کانوروماشی دستی روی پیشانی گوجو گذاشت و متوجه تب شدید گوجو شد .
این تب مثل انسان ها نیست .
این تب از سرما یا مریضی نیست .
این تب از کمبود خون است!
خون اشام ها چه ماه ابی و چه ماه قرمز به خون احتیاج دارن و بدون خون بدون شک جان خود را از دست میدهند.
کانوروماشی زیر لب گفت:
+ واقعا متاسفم روت پا میزارم ولی باید از اون پنجره کوچیک بیرون رو نگاه کنم تا ببینم کدوم قبرستونی هستیم
کانوروماشی گوجو روی زمین کشید و زیر پنجره گذاشت با جفت با رفت روی شونه هاش ایستاد و با حالتی لنگ زنان از پنچره آویزان شد و بیرون رو نگاه کرد .
در جنگل بودند اما یک جای کاملا پرت و ساکت .
ناگهان پای کانوروماشی بلاخره به او خیانت کرد و افتاد روی زمین و گوجو با حالتی عصبانی و بی جان گفت:
_ زنیکه .. عوضی .. مگه من نردبونم؟ ..
کانوروماشی که در آن لحظه حس میکرد کمرش شکسته با درد گفت:
+ احمق .. نمیمردی.. منو یه لحظه اون بالا نگه میداشتی..
گوجو یکم خندید و سرفه کرد و گفت:
_ میخوام .. ازت ... یه درخواستی بکنم ..
کانوروماشی سرفه کرد و گفت:
+ میدونم چی میخوای ، در این شرایط چاره ای جز قبول کردن خواسته تو ندارم چون اگه بمیره کار منم تمومه ..
گوجو حتی توان حرکت کردن هم نداشت.
با تلاش زیاد خودش را از روی زمین بلند کرد و ..
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
۴.۰k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.